مطالب متفرقه
به زمین
افتاد. و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت.
من درخویش ، و کلاغی لب حوض.
خاموشی ، و یکی زمزمه ساز.
تنه ی تاریکی ، تبر نقره ی نور.
و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ،گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها؟
اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان. خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست.
نی ، که اگر بوی لجن می آید ، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر ، آری: روزن زیبای زمان.
ترسید ، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا.
(سهراب سپهری)
مینویسم لحظات شاد زود گذره غم قصه نمیخوات بگذره
مینویسم از برگ گل از نو بهار
مینویسم دل تنگی بدترین درده
مینویسم چون اگه ننویسم تو دلم می مونه
مینویسم چون میدونم این نوشها واسه خیلیا عبرت میشه
مینویسم وقتی که نوشتن جرمه
مینویسم وقتی که قلبم شکسته حوصله هیچی رو ندارم
مینویسم بازم تو زندگیکم اوردم بچه بازی در اوردم
مینویسم الان خیلی تنهام
چه می دانی که انسان بودن و ماندن چه دشواراست
چه رنجی می کشد ان کس که انسان است و از احساس سرشار است!
در این دنیای بی سامان که ادمها عصا از کور می دزدند
من خوش باور ساه محبت جستجو کردم.
Design By : Pichak |