مطالب متفرقه
نمی دانم که بود؟....یا که چه بود؟...نور شهاب بود که در آسمان برای لحظه ای درخشید و رفت...؟یا ستاره ای بود که بی منظور به من چشمکی زد و رفت؟...آن چه بود؟....لحظه ای درخشید و نماند،عقل من را ربود و رفت!دلم از جا کنده شد،گویا اولین بارش بود که چنین تابید و رفت!او که بود،این چنین مرا خنداند و رفت...؟یا که نه....؟او پیش من است...او همین جاست در بالین من است...ذره ذره در خون من است...روح من و عشق من است...او نرفت،لحظه ای تابید اما نرفت،خوش درخشید اما نرفت...او به من خندید اما نرفت...هر شب در آسمان چشمکی زد اما نرفت...در دلم ماند و هیچ جا نرفت....
سارا زیبایی
به یاد دارم، شبی از شبهای پاییز
در حضور آهنگ کوچ کلاغ ها
تو دستم را گرفتی....برایم از عشق خواندی!
تو گفتی در این شب بارانی،
در حضور رهگذر های خیابان
تو را می پرستم من،ندارم از خدا ترسی.
من از شادی درخشیدم
در خیالم تا قله کوه دویدم...
حس شیرین عشق مرا در بر گرفت
خنده رو لبهای من باز جان گرفت!
تو گفتی گر می توانی با من عهد ببند
با کسی جز من نباشی هم نفس
به رویت لبخندی زدم
از دل و دینم برایت حرف زدم
اکنون روز ها گذشته از آن شب پاییز
بی تو ماندم و تو بی من چه تنهایی!
تو فرسنگها دوری از من
زیر خاکها ،
در آسمان،
من اینجا بر زمینم،
غریب و سرد و خاموش
تو نیستی ...
تو رفتی بی آنکه بر عهدت بمانی!
"سارا زیبایی"
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تارکی
واز نهایب شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیار
ویک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
(فروغ فرخ زاد)
نیایش
دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد ، هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور ، شب ما را باکند روزن روزن.
ما بی تاب ، و نیایش بی رنگ.
از مهرت لبخندی کن ، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.
ما هسته ی پنهان تماشاییم.
ز تجلی ابری کن ، بفرست ، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم ، باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی.
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر ، برهم تاب ، بر هم پیچ: شلاقی کن ، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما ، در ما ، جنگل یکرنگی بدر آرد سر.
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت.
نم زن بر چهره ی ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم ، و شود سیراب از تابش تو ، و فرو افتد.
بینایی ره گم کرد.
یاری کن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما ، همه تو.
ما چنگیم : هر تار از ما دردی ، سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم ، آکنده شویم از والا « نت » خاموشی.
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فراگیرد هستی ما را ، و دگر نقشی ننشیند در ما.
هر سو مرز ، هر سو نام.
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز ، باشد که نماند مرز ، که نماند نام.
ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است.
که گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش
(سهراب سپهری)
Design By : Pichak |