مطالب متفرقه
به زمین
افتاد. و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت.
من درخویش ، و کلاغی لب حوض.
خاموشی ، و یکی زمزمه ساز.
تنه ی تاریکی ، تبر نقره ی نور.
و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ،گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها؟
اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان. خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست.
نی ، که اگر بوی لجن می آید ، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر ، آری: روزن زیبای زمان.
ترسید ، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا.
(سهراب سپهری)
Design By : Pichak |